رندان نبریدند دل از دست درازی
تا زلف تو را این همه کوتاه ندیدند
متن عاشقانه از هوشنگ ابتهاج
با شوق سرانگشت تو لبریز نواهاست
تا خود به کنارت چه کند چنگ نوایی
ای گل در آرزویت جان و جوانیم رفت
ترسم بمیرم و باز باشم در آرزویت
دستم نمیرسد که در آغوش گیرمت
ای ماه با که دست در آغوش میکنی؟!
چه غریبانه تو با یاد وطن می نالی
من چه گویم که غریب است دلم در وطنم
چه شیرین و چه خوشبوست
کجا خوابگهِ اوست؟
پی آن گل پر نوش
چو پروانه بگردید...
تا من بودم نیامدی، افسوس!
وانگه که تو آمدی، نبودم من
هوا بد است
تو با کدام باد می روی؟
چه ابر تیرهای گرفته سینهی تو را
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا نمیشود.
زمان بیکرانه را
تو با شمار گام عمر ما مسنج
به پای او دمیست این درنگ درد و رنج
به سان رود
که در نشیب دره سر به سنگ میزند
رونده باش
امید هیچ معجزی ز مرده نیست،
زنده باش...